شاید این، یکی از شیرین‌ترین تکالیفی باشد که تا کنون انجام داده‌م. لحظه به لحظه‌ی خواندن این مکالمه‌ها و تصورشان با صدای کودکانه، سراسر لذت بودلذتِ از چشم‌های کودکان، به پدیده‌ها، و به آن‌چه بزرگ‌ترها "خدا" نامیده‌اند، نگریستن. احساسِ عجیبِ بچه شدن و در همان دنیای شگفت‌انگیز و پاک و صادقانه و خوش‌رنگ، عمیقا اندیشیدن. لذت برای اولین‌بار فهمیدن، لذتِ پرسیدن.

نمود پرسشگری، خلاقیت و تفکر فلسفی، در دنیای کودکانی که با بسیاری از پدیده‌ها برای اولین‌بار در زندگی خود مواجه می‌شوند، سیر تکامل بشر در مواجهه با پرسش‌های بنیادین خود در گذر تاریخ را، به خاطرم می‌آورد.

در جست‌وجو برای یادداشت این مطلب، به کانالِ تلگرامیِ قدیمی‌ای به نام "کودکان اندیشه" برخوردم، که لینک آن را در ادامه‌ی مطلب پیوست خواهم کرد. این مکالمات واقعی از کودکان، توسط مدیران کانال مشاهده شده، یا برای آن‌ها فرستاده شده‌اند. آن‌ها را با اندکی ویرایش، این‌جا آورده‌ام.

.

.

.

بزرگسال: اون ستاره‌ها رو ببین! خیلی دوره ها.
کودک: بابا! اون‌جا خدا هست؟
بزرگسال: آره.
کودک: این‌جا هم هست؟
بزرگسال: آره خب.
کودک: تهرانم هست؟
بزرگسال: آره.
کودک: همه جا؟
بزرگسال: آره، همه جا.
کودک: پس... فکر کنم خدا یکیه.
(احمد شش‌ساله)
.
کودک: به نظر من خدا باید هزارتا دست داشته باشه. با یه دستش ما رو گرفته، با یه دستش زمین رو گرفته، با یه دستش درخت‌ها رو گرفته... چندتا دست داره خدا؟
(مصطفی شش‌ساله)
.
کودک: مامان خدا چرا ما رو آورد؟
بزرگسال: نمی‌دونم.
کودک: حتما خیلی تنها بوده، ماها رو آورد که تنها نباشه.
بزرگسال: آره، شاید همین‌طور باشه.
کودک: باید برام یه کتاب بخری که همش راجع‌ به خدا باشه تا من همه چیزو در موردش بفهمم.
(پارسا شش‌ساله)
.
کودک: مامان، خدا هنوزم داره آدم خلق می‌کنه؟
مامان: بله
کودک: هر روز یعنی آدم خلق می‌کنه؟ کجا داره این کار رو می‌کنه؟
(یاسین سه‌ساله)
.
کودک: مامان می‌دونستی خدای بعضی آدم‌ها، مجسمه‌ست؟
بزرگسال: بله. به نظرت مجسمه می‌تونه خدا باشه؟
کودک: نه! چون از چوب و آجر ساخته شده.
بزرگسال: حالا تو می‌دونستی بعضی آدم‌ها می‌گن گاو خدای ماست؟
کودک: چه جالب! ولی گاو که نمی‌تونه خدا باشه!
بزرگسال: چرا؟
کودک: چون همه‌ش علف می‌خوره!
(محمدامین شش‌ساله)
.
بزرگسال در حال تکمیل کردن یک پازل هزارتکّه است و کودک هم کمک می‌کند.
کودک: مامان من فکر می‌کنم دنیا یه پازله که درست شدنش تا قیامت طول می‌کشه و عکس اون پازل هم عکس خداست. اما ما که نمی‌تونیم ببینیمش. پارک و درخت‌ها یه قسمت‌های لباسش‌اند. لباس پیامبرها هم توی نقاشی‌ها سفید و سبزه که می‌تونه رنگ لباس خدا باشه.
( زهرا سادات هفت‌ساله)
.
کودک: مامان خدا این طرف آسمونه یا اون طرف؟ 
بزرگسال: به نظر تو کدوم طرفه؟
کودک: اون وسطه.
بزرگسال: نورا جون مگه خدا تو آسمونه؟ 
کودک: بله دیگه!
بزرگسال: خدا همه‌جا هست نورا جون
(کودک می‌خنده، یه جوری که انگار مسخره می‌کنه)
بزرگسال: به نظرت این که خدا همه‌جا باشه بهتر نیست؟!
کودک: نه! تو آسمون باشه بهتره.
بزرگسال: چرا؟
کودک: اون وقت ما می‌ریم تا بهش برسیم!
(نورا چهارساله)
.
کودک: خدا اماما رو آفریده. همه چیزو آفریده. درختا، آدما، هر چیزی که اون بیرونه... همممممه چیز...
فکر کنم خدا بزرگ‌ترین دست‌های دنیا رو داره.
(آیین پنج‌سال‌ونیمه)
.
کودک: خدا ماها رو درست کرده که حوصله‌ش سر نره؟ یعنی ما اسباب‌بازی‌هاش‌ایم؟
(آرینا پنج‌ساله)
.
کودک: وقتی بارون می‌آد خدا و فرشته‌ها کجا می‌رن که خیس نشن؟
(آیدا پنج‌ساله)
.
کودک: خدا رنگ داره یا نه؟
بزرگسال: نمی‌دونم.
کودک: آخه من هیچ خدا رو نمی‌بینم!
بزرگسال: منظورت اینه که تو فقط چیزهای رنگ‌دار رو می‌بینی؟
کودک: آره.
(علی چهارسال‌ونیمه)
.
کودک: مامان، ما چون صدامون بلنده با خدا حرف می‌زنیم و صدامونو می‌شنوه. ولی خدا صداش بلند نیست، برا همین ما صداشو نمی‌شنویم. اون وقت خدا که کسی نیست صداشو بشنوه، فقط با خودش حرف می‌زنه یا با خودشم حرف نمی‌زنه؟
(سبحان چهارساله)
.
کودک: بابا خدا چرا آدم‌ها رو ساخته؟
بزرگسال: نظر خودت چیه؟
کودک: شاید برای این‌که خونه‌ها خالی بودن.
(حمید چهارونیم‌ساله)
.
کودک: مامان! خدا به دنیا اومده؟
(علی پنج‌ساله)
.
کودک: خدا مثل آدم و حیوون، بچه و زن و مرد داره؟
(سجاد پنج‌ساله)
.
کودک: مامان خدا این پوست ما رو آفریده؟
بزرگسال: بله. 
کودک: پس وقتی ما پوستمون رو قلقلک می‌دیم، خدا هم خنده‌ش می‌گیره؟
(فاطمه پنج‌ساله)
.
کودک: چرا نماز دورکعتی داریم؟ مگه یه حرف رو باید به خدا دو بار گفت؟
(علی پنج و نیم سال)
‌.
کودک: خدا خیلی بزرگه؟
بزرگسال: بله خیلی بزرگ و مهربونه.
کودک: پس خدا از در اتاق من نمی‌تونه بیاد تو!
(هلیا چهارساله)
.
بزرگسال: به نظرت خدا خونه داره؟
کودک: نه.
بزرگسال: پس کجا زندگی می‌کنه؟
کودک: خدای مهربون توی جنگل، توی میوه‌ها، توی لیموشیرین و انار و توت‌خشکه زندگی می‌کنه.
(ماهان سه و نیم سال)
.
کودک: بابا تولد خدا کیه؟
 (فاطمه سادات پنج‌ساله)
.
کودک بزرگ‌تر: من می‌دونم، خدا مُرده.
کودک کوچ‌کتر: از کجا می‌دونی؟
کودک بزرگ‌تر: اگه خدا نمرده بود که این همه تصادف نمی‌شد توی خیابونا.
(توحید شش‌ساله و عماد  چهارونیم‌ساله)
.
کودک: بابا تو بزرگ‌تری یا خدا؟
(نژیار سه سال و نیم)
.
کودک: مگه خدا خوب نیست؟
بزرگسال: چرا.
کودک: مگه آدم فوت کنه نمی‌ره پیش خدا؟
بزرگسال: چرا.
کودک: پس چرا همه‌مون یه کاری نمی‌کنیم فوت کنیم بریم پیش خدا؟ تازه بابابزرگم پیششه.
(امیررضا چهارساله)
.

کودک: چرا اصفهان آب نداره؟

بزرگسال: چون بارون نباریده آب کم شده.

کودک: باید چی کار کنیم بارون بیاد؟

بزرگسال: دعا کنیم تا بارون بیاد و خدا دعامون رو برآورده کنه.

کودک: پس بهتره بریم قشم، دیدی اون‌جا چه‌قدر آب بود؟ خدای اون‌جا بهتره.

  (متین چهارساله)

.

کودک: کاش من بچه‌ی خدا بودم!

بزرگسال: چرا؟

کودک: خدا همه‌ی کاراش درسته و همه چی بلده. اگه من بچه‌ی خدا بودم یاد می‌گرفتم چه‌طوری خرابکاری‌هام رو درست کنم.

(متین پنج‌ساله)

.

کودک: آقا اجازه! اون موقعی که هیچی نبود٬ دنیا هم نبود٬ خدا حوصله‌ش سر نمی‌رفت؟!

(حسین هشت‌ساله)

.

کودک: خدا کجاست؟

بزرگسال: همه‌جا، تو آسمون، تو قلب همه‌ی آدم‌ها.

کودک: یعنی یک خدای بزرگ تو آسمونه، یک خدای کوچیک هم تو قلب هر آدم.

(منصوره پنج‌ساله)

.

کودک: اون موقع‌ها که ما نبودیم، خدا هم نبوده، پس چی بوده؟

(نازنین شش‌ساله) 

.

کودک: خدا چرا دزدا رو آفریده؟

(محمد پنج‌ساله)

.

کودک: مامان برای چی نماز می‌خونیم؟

بزرگسال: تا با خدا حرف بزنیم.

کودک: مامان من می‌خوام یه راه دیگه پیدا کنم تا با خدا حرف بزنم.

(علیرضا شش‌ساله)

.

کودک: مامان ماشین خدا چیه؟

بزرگسال: تو چی فکر می‌کنی؟

کودک: به نظر من سمند. چون سمند یعنی اسب.

(ماهان چهارساله)

.

کودک: مامان من که بزرگ شدم، دیده شدم. خدا که خیلی بزرگه چرا دیده نمی‌شه؟

(رضا چهارساله)

.

کودک: چرا وقتی من هنوز به دنیا نیومده بودم و پیش خدا بودم، خدا رو ندیدم؟

(فاطیما شش‌ساله)

.

کودک: مامان من امروز می‌خوام خدا رو نقاشی کنم، ولی نمی‌دونم چه شکلی؟

(رستا چهارساله)

.

اولین‌بار بود که کودک شاهد طلوع آفتاب بود. 

کودک: وای! خورشید بهترینه. پس خورشید همون خداست.

.

کودک: چه‌طوری خدا همه جا هست؟

ما: خب، چون خدا خیلی بزرگه...

(بعد از چند روز تامل)

کودک: به نظر من خدا خیلی هم بزرگ نیست... فقط سرعتش خیلی زیاده!

(محمدحسین چهارساله)

.

کودک: خدا و فرشته ها که ما نمی‌بینیمشون، خودشون می‌تونن هم‌دیگه رو ببینن؟

(محمدحسین چهارساله)

.

کودک: وقتی هنوز "هیچ چیزی نبوده" خدا بوده. پس "هیچ چیز نباشه" نداریم. چون خدا همیشه بوده.

(حانیه پنج‌ساله)

.

کودک: خدا چرا کافرها رو آفریده؟

ما: خدا اول همه‌ی آدما رو خوب آفریده ولی بعدا بعضی‌هاشون کافر شدند.

کودک: خودِ خدا هم فکر نمی‌کرد که این‌جوری بشه؟

(محمدحسین هفت‌ساله)

.

کودک: خدا از این‌که تنهاست ناراحت نیست؟ احساس تنهایی نمی‌کنه؟

(کیان شش‌ساله)

.

کودک: اگه خدا آدم‌ها را نمی‌آفرید، این همه آدم‌ها نمی‌مُردند!

.

کودک: خدا کجاست؟

ما: خدا در وجود ما آدم‌هاست.

کودک: مگه آدم‌ها رو خدا نیافریده؟

ما: بله.

کودک: پس اون موقع که ما نبودیم و هنوز آفریده نشده بودیم، خدا کجا بوده؟ آدمی نبوده که خدایی باشه. پس (این حرف) اشتباهه.

و ما فقط سکوت کردیم. 

(شهبد هفت‌ساله)

.

کودک: من بَسَمه که دیگه تو این دنیا بمونم! دیگه واقعا باید برم پیش خدا.

(کودک چهارساله)

.

کودک: خدا تو قرآن چی گفته؟ 

من: خیلی حرف‌های خوب گفته که بعدا می‌گم.

کودک: چرا باید حرفاشو باور کنیم؟

(ثنا پنج‌سال‌و‌نیمه)

.

کودک: خدا همّه جا هست. مگه نمی‌دونین؟ برای چی برای حرف زدن باهاش سرتون رو بلند می‌کنین؟

(ثنا سه سال و نه ماه)

.

کودک: چرا خدا بعضی حیوونای بد رو آفرید؟

(حانیه چهارساله)

.

کودک: من آرزو دارم برم بهشت. اون‌جا که رفتم از خود خدا بپرسم که وقتی هیچ چیز رو نیافریده بود، هیچ چیزِ هیچ، اون موقع چه‌طوری بود؟ سفیدی مطلق بود؟ چی بود اگه هیچی نبود؟

(ثنا نه‌ساله)

.

کودک: خدا یه چیزهایی می‌دونه که ما نمی‌دونیم.

من: مثلا چی؟

کودک: نمی‌دونم.

(مرتضی چهارساله)

.

کودک: همه‌ی پیامبرا درمورد یه خدا حرف می‌زدند؟ 

من: بله

کودک: پس چرا دین ما با بقیه‌ی آدمای دنیا فرق می‌کنه؟

(امیرحسین شش‌سال‌ونیمه)

.

کودک: خدا این عمرها رو که از آدم ها می‌گیره چی کار می‌کنه؟ 

(باران هشت‌ساله)

.

کودک: خدا چند سال عمر داره؟

(علی پنج‌ساله)

.

کودک: به نظر من خدا از اون بالا قلاب می‌اندازه پایین و آدما رو شکار می‌کنه و می‌بره توی آسمون.

(سورنا چهارساله)

.

کودک: من دعا کردم که داداشم به دنیا اومد. یکی هم دعا کرده من به دنیا اومدم... آخر آخرش خدا دعا کرده همه‌مون به دنیا اومدیم. 

(محمدحسین شش‌ساله)

.

.

.

https://t.me/ChildrenOfIdea